انجمن اوستا
be Avesta forum khosh amadid
etelaate system neshan midahad ke shoma be onvane mehman vared shodid
baray estefadeh az hameye emkanat bayad sabte nam konid
agar dar forum ozv hastid be hesabe karbari khod vared shavid.
_____
Avesta forum be yek modir talar ke tavanaie jazbe afrad va modiriyat mataleb ra dashteh bashad niazmand ast leza agar kasi davtalab be modiriyat ast darkhast khod ra az tarigh pm be fasatechnology@yahoo.com ersal konad.
_____
lahazate khoshi ra baraye shoma arezoo mandim
انجمن اوستا
be Avesta forum khosh amadid
etelaate system neshan midahad ke shoma be onvane mehman vared shodid
baray estefadeh az hameye emkanat bayad sabte nam konid
agar dar forum ozv hastid be hesabe karbari khod vared shavid.
_____
Avesta forum be yek modir talar ke tavanaie jazbe afrad va modiriyat mataleb ra dashteh bashad niazmand ast leza agar kasi davtalab be modiriyat ast darkhast khod ra az tarigh pm be fasatechnology@yahoo.com ersal konad.
_____
lahazate khoshi ra baraye shoma arezoo mandim
انجمن اوستا
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

www.Avesta.gettalk.net www.Avestachat.tk
 
Homeتغیر آدرس انجمنLatest imagesSearchRegisterLog in

 

 لحظه غروب

Go down 
AuthorMessage
EZRAIIL
پشتیبانی
پشتیبانی
EZRAIIL


تعداد پستها : 202
تاريخ عضویت : 2010-11-22
زادگاه : یزد

لحظه غروب  Empty
PostSubject: لحظه غروب    لحظه غروب  Empty2010-11-28, 20:03

لحظه غروب در کنار دریا تنهای تنها نشسته ام.
حال و هوای غریبی دارم، انگار که چشمانم میخواهند ببارند اما بغض گلویم را می فشارد.
در حسرت طلوعی دوباره ام اما افسوس که برای همیشه غروب کرده ام.
به آن لحظه هایی می اندیشم که در کنار تو بودم و اینک وقتی میبینم تو دیگردر کنارم نیستی دلم بدجور میگیرد.آن لحظه که تو در کنارم بودی رنگ غروب برایم زیباترین لحظه باهم بودنمان بود.
اما اینک این غروب برایم تلخ ترین لحظه زندگی است.
آن لحظه که خورشید آرام آرام در دل دریای سرخ رنگ فرو می رود و وداع تلخی با من می کند
می ترسم که دیگر خورشید را نبینم ،چه غم انگیز است وقتی که دریای آبی به رنگ سرخ در می آید.
تنها دلخوشی من به رنگ آبی دریا بود ،رنگی که به من آرامش می داد اما این غروب تلخ ، همان یک ذره دلخوشی را نیز از من گرفت.
دیگر بغض گلویم شکست و تا می توانستم گریه کردم، اشک نریختم ، زار و زار گریه کردم.
صدای هق هق گریه هایم در این سکوت تلخ در حالی که همچنان نیمه های خورشید نمایان است و دریا آرام آرام است دلم را بیشتر می سوزاند.
کاش بودی ، کاش در کنارم بودی تا سرم را بر روی شانه های مهربان تو می گذاشتم ، اما اینک تو نیستی و من سرم را معصومانه به تک درخت نخل تکیه داده ام.
این رسمش نبود ، سرنوشت با من چه کردی!دیگر نمیتوانم یک کلام نیز بنویسم
قطره های اشکم نمیگذارند که صفحه کاغذ را ببینم…
Back to top Go down
http://www.ezraiiltanha.blogfa.com
 
لحظه غروب
Back to top 
Page 1 of 1
 Similar topics
-
» لحظه سرد ..........
» لحظه ای برگرد
» لحظه های بی مروت
» لحظه ای شیرین
» لحظه های بارانی

Permissions in this forum:You cannot reply to topics in this forum
انجمن اوستا :: انجمن اوستا :: ادبیات-
Jump to: